پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

بره تو دلی من

شير كوچولوي مامان

شير كوچولوي مامان قربونت برم من كه تازگيا ياد گرفتي مثل شير مي‌غري   ذوق مي‌كني مي‌غري شير مي‌خواي مي‌غري ... واي يعني اين غريدنت يه مزه‌اي مي‌ده كه نگوووووو   وقتي خاله افسر زنگ مي‌زنه مي‌گه چطوري قربون صدقه‌ات مي‌ره هااااا يعني قند تو دلم آب مي‌شه   خاله جون هميشه به تو مي‌گه آقـــــــــــــا نجيب اميدوارم لايق مادري فرشته‌اي چون تو باشم   آسموني مامان شير كوچولوي مامان دوستت دارم   ...
29 ارديبهشت 1392

بوسيدنت

  مامان فدات شه نمي‌دوني چقده لذت داره وقتي دلت مي‌خواد مامان رو ببوسي و فقط دهنت رو مي‌گذاري روي لپ مامان و مك مي‌زني حس مي‌كنم توي ابرا هستم ديروز صبح وقتي نشوندمت روي پام كه لباس بكنم تنت و بياييم مهد گفتم ماماني حالت خوبه درد نداري؟ (روز قبلش اس اس شده بودي) مظلومانه نگام كردي بعد سرت رو گذاشتي روي سينه‌ام يعني انگاري دنيا رو بهم دادي ... دوست نداشتم اون لحظه تموم بشه مامان فداي چشماي مظلومت بشه قد دنيا كه سهله دنيا دنيا دوستت دارم دست دستي ياد گرفتي و دست دستي مي‌كني بابايي كلي ذوق مي‌كنه وقتي مي‌گي بابا بابا بابا بابا جمعه صبح توي طالقان فهميدم باباييت چقدر دوستت...
22 ارديبهشت 1392

جشن دوندوني 2

عزيزكم ... نفس مامان امروز 9 ماهه مي‌شي ... فداي دستاي كوچولوت بشم كه ديشب تا حالا ياد گرفتي دست دستي مي‌كني كه بابايي زودتر بياد پيشت پشت سر بابا گريه مي‌كني و دلتنگي مي‌كني براش تا حالا ازت دور نشدم ببينم براي منم دلتنگي مي كني يا نه ... اما از بغل من بغل همه مي‌ري اما از بغل باباييت هيچ جا نمي‌ري ... حتي بغل من و اما عكساي تكميلي جشن دندونيت   قربون اون اشك چشات بشم ماماني وقتي داشتن بادكنك باد مي‌كردن يكي دو تاش تركيد و تو حسابي ترسيدي و كلي بغض و گريه بميرم واسه دل كوچيكت عزيزكم       سالاد الويه   پان اسپانيا   ...
16 ارديبهشت 1392

جشن دندوني 1

باورم نمي‌شه اين همه وقته برات ننوشتم 20 فروردين رفتيم مشهد توي راه رفتن (قطار) يه ريزه اذيت شدي دوبار بالا آوردي كه من خيلي خيلي نگرانت شدم ... بميرم برات انگاري تكون‌هاي قطار برات زياد بود بعدشم كه رفتيم مشهد و تو براي بار اول رفتي پابوس امام رضا .... خدايا دامن همه خواهان بچه رو سبز كن به همه بچه‌هاي آروم و سالم مثل پارساي من بده خدايا ازت ممنونم به خاطر موهبتي كه بهم دادي توي حرم آقا امام رضا ديدم دندون در آوردي ... نمي‌دوني چقده خوشحال شدم همون جا تصميم گرفتم برات جشن آش دندوني به پا كنم و از وقتي برگشتيم مشغول تداركات مهموني بودم بيشتر هم طراحي‌ها وقتم رو گرفت .... اين چند تا طرح رو زدم ... اگر خدا بخوا...
7 ارديبهشت 1392
1